آر

امیر ملت خواه
aomm27@yahoo.com

هرکسی ممکنه یک روز بزنه به سرش فکر کنه دوتاست. یا یادش بیاد یک همزادی هم داره. من امروز همین فکرها به کلّم زده بود.
با خودم می گفتم این همزاد من نکنه از نوع پُرزورش باشه وکلّی هم شیطون. کسی که حق من رو خورده و هرچی بدبختی می کشم زیر سر اونه. دارو ندارم رو گرفته و کلی داره کیف می کنه. همه چیزم رو گرفته و به اسم خودش ثبت کرده؛ عشقم رو، کارم رو، خندم رو، حالم رو، خوردم رو، بُردم رو، حتی مرگم رو!... آره؛ یعنی ممکنه من تو خودم بشکنم از غم و رنج و اون منِ مسرورم رو برداشته به گشت و تفریح. بی قید، بدون اون چیزایی که من می دونم و اون حتی روحش هم خبر نداره!...
یه جورایی دارم میبینمش. کفش پاشنه خوابش رو روی زمین می کشه و لخ لخ تو پارک با اون دوست گردن کلفتش قدم می زنه. تخمه میشکنه و پوست تخمه ها رو تُف تُف پرت می کنه رو زمین. چرت وپرت می گن. از اون حرفایی که جلوی بچه ها و بزرگترها نباید به زبون آورد. ولی اون روش زیاده. خجالت سرش نمیشه. پُشتبند چرتاش هرهر می خنده. یه زنجیر تو گردنشه که من خیلی دلم می خواست از اون داشته باشم. یک پلاک طلا با حرف R به زنجیر آویزونه که رو سینهء پُر پشم و پیلیش جلب توجه می کنه. یقه رو هم واگذاشته تا همه ببینند و بفهمند خاطرخواهِ اِره. دوست و رفیقاش هم مثل خودشن. همشون همزاد یک بدبختی مثل من اند.
پولش همیشه جوره. پولاشم حقّ منه، همونطور که آزادیش حقّ منه. با همین پولهایی که حقّ منه، پَک و پُزی به هم زده؛ طوری که هیچ کس نمی تونه بهش بگه بالا چشمات ابروست. دهن همه رو با پول می بنده. کسی هم بخواد براش خُل بازی در بیاره با دوستاش که اندازه تمام مورچه های عالم می شند، لت و پارش می کنند.
با دوستش خداحافظی می کنه. چون قلاب چشماش یک چیزی به چنگ زده. تو این جور کارا رفیقاشو شریک نمیکنه. خودش میگه خدا قسمت می کنه، ولی من می گم اشتباه شده، قسمت منه!. آدرس رو میده. حالا قرار واسه شب ردیفه.
گُشنش شده. می ره تو یک رستوران خیلی شیک و از بهترین غذاها سفارش می ده. خوش اِشتهاست. بایدم خودشو تقویت بکنه، اون نکنه پس من بکنم؟!
بعدِ غذا پیاده روی بد نیست، ولی وقتی چشمش به ماشین بنز مدل بالاش می اُفته تنبلیش می کنه. سوار ماشین میشه و راه می اُفته. سیگاری روشن می کنه. صدای ضبط ماشین رو هم تا آخر باز می زاره. چه آهنگ شادی! آدم به هیجان میاد. وقتی به ویلاش می رسه، مش مراد
- خدمتکارش- می دوه در رو واسش باز می کنه. مش مراد با وجود سن زیادش خیلی فرزه. اون همزاد یک آدم شروره که تا چند وقت دیگه قراره اعدام بشه. سلام و احوالی می کنن. به مش مراد می گه امشب مهمون داره. مشتی هم میره دنبال سور و ساط. مشتی به کارش وارده. ویلای بزرگیه. تو حال ساختمون ویلا یک تابلوی پُرتره از اِر نصبه. وقتی چشمش به تابلو میافته به این فکر می کنه که نباید این کار رو با من می کرد، اون که همه چیزم رو گرفته بود، به اِر دیگه چیکار داشت. پشیمونه، ولی حالا کار از کار گذشته. اِر به دلِ اون هم نشسته بود. ولی وقتی دید با آزادیش جور در نمیاد، کاسه کوزهء من رو هم بهم ریخت و آخرش کاری کرد که اِر نه به من برسه نه به خودش . لعنتی!...
سراغ یخچال می ره. همه چیز توش پیدا می شه، ولی فقط یک نگاهی میندازه و درش رو می بنده. ضبط رو روشن می کنه، یک تصنیف قدیمی- به رهی دیدم برگ خزان، افتاده زبیداد زمان، کز شاخه جدا بود...- دوباره ضبط رو خاموش می کنه. همیشه وقتی کسی دور و برش نیست این سردرگمی سراغش میاد.
شب شده. مش مراد میاد تو و آمدن مهمون رو اطلاع می ده. به مشتی میگه بفرستش بالا!
صبح که شد چیزی روی لباش سنگینی می کنه. مهمونش میگه بایست بره. پاکتی از تو کشوی میز کنار تخت در میاره بهش میده. مهمونش می پرسه بازم می تونه بیاد. واون با تکان انگشت نشانش جواب رد می ده. مدام دنبال تنوعه. واسه همین هرچیز کسل کننده ای سهم منه.

تصمیمش رو گرفته، می خواد همین امروز به سفر بره. پس میره. فلسفهء زندگیش خوش گذرونیه. رو همین اصل هم برنامه می چینه. امّا این بار کجا؟ یهو به ذهنش می رسه، سواحل پِرو. هیّه! عجب جایی! سواحلی با شنهای نرم و آب آبیِ آبیِ اقیانوس، جنگلهای سرسبز، چشمه های آب گرم، هتلهای زیبا با استخرهای بیضی شکل. وه! چه لذتی داره وقتی کنار یکی از این استخرها زیر سایهء چتر رنگین کمونی لم بِدی و آب پرتغال با نی کج نوش جان کنی. دیگه وسوسه اَمونش نمیده. راه میافته.

شب کنار پنجرهء باز کلبهء جنگلی تو پرو رو تخت دراز کشیده. باد ملایمی به داخل میوزه. بارون نم نم میباره. بوی درختای کاج جنگل با خنکای هوای بارونی تنش رو بور میکنه. خوابش نمی بره. امروز واسه شکار به این کلبه آمده. ولی دلش نیومد چیزی بزنه. یک شکلات کاکوئی از جیب شلوار جینش بیرون میاره و به سقّش می کشه. یه صدایی میاد! مثل اینکه صدای گیتاره. کنجکاو شده ببینه چه خبره. تفنگ شکاری رو برمیداره و میاد بیرون. به طرف صدا راه میافته. حالا از کلبه دور شده. صدا هرلحظه نزدیکتر می شه. و حالا واضحِ.
تعدادی دخترو پسر جوون می بینه که دور آتشی حلقه زدند. یکی هم داره واسشون یک آهنگ ملایمی با گیتار می زنه. همه جفتند، غیر از یک دختر که چمباتمه نشسته و سرش بزیره. صورتش پیدا نیست. به طرف دختر می ره. حالا دختر سرش رو بلند می کنه. چی میبینیم! اون دختره... اون دختره اِره! از تعجب خشکش زده. دور لباشو با زبونش تر می کنه و می پرسه : «تو... تو اینجا چه کار می کنی؟». دختر با چشم خمار ریز خندی می زنه. حالا متوجه شده جریان از چه قراره. اون هم خندش می گیره. هر دو با صدای بلند به قهقه می اُفتند؛اونقدر بلند که صداشون رو مش مراد هم که داره وسایلش رو جمع می کنه تا از ویلا بره جهنم می شنفه. آره اِر هم مثل من یک بدبخته!

امیر ملت خواه - فروردین 1378
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33026< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي